حرفهای یک دل خسته

حرفهای یک دل خسته
دل خون 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حرفهای یک دل خسته و آدرس khaste-donya.loxblog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لينک هاي مفيد

امروز صبح خیلی زود بعد نماز از خونه زدی بیرون. زیاد توضیح ندادی که این وقت صبح به این زودی داری کجا میری. فقط یه چیزایی راجع به مشغله ی جدید گفتی و پیشونیم و بوسیدی و رفتی. منم که هنو خوابم می اومد باز رفتم که یکی دو ساعتی قبل اینکه برم سرکار بخوابم.

ساعت هشت صبح باز هم با نوازش های تو بیدار شدم که بغلم کرده بودی و میگفتی "بیدار شو دیگه قاصدکم! پاشو صبحونه ات و بخور! دیرت میشه ها!" با چشم های نیمه باز و صدای خوابالو بهت گفتم " مگه نرفته بودی بیرون؟" میگی " چرا رفته بودم. اما برگشتم که بیدارت کنم! وگرنه کی میخواست این تنبل خانوم و از خواب خوش بیدار کنه." به نشونه ی اعتراض مثلا اخم میکنم اما همراهش میخندم و دستام و میندازم دور گردنت و سرم و میذارم رو شونه ات. سرم و میبوسی و همین طور که داری کمرم و نوازش میکنی میگی " قاصدک؟! از کارت استعفا دادی؟! راستش و بگو! نکنه اخراج شدی؟" سرم و بلند میکنم و میگم "چرا؟" میگی "آخه پانمیشی حاضر بشی!" بازم به نشونه ی اعتراض یه اخمی میکنم و میگم "د! محمد! اذیت نکن دیه! الان بلند میشم خو!" میخندی و میگی " آخه دیرت میشه عزیزدلم." منم با سرخوشی خودم و بیشتر بهت میچسبونم و میگم " آخه جام خیلی خوبه." کرکر میخندی و دستت و میبری میون موهام و باهاشون بازی میکنی و میگی "مثل اینکه خانوم خانوم ها امروز هوای سوای زده به سرشون! در خدمتیم قربان!" تا بیام به خودم بجنم بلندم کردی و گرفتی بغلت و بردی آشپزخونه! دیوووووونه ای به خدا!!!

صبحونه رو میخوریم و میریم سرکار. مثل اکثر روزها امروز هم شارژ و خوشحال و خندونم. صبح رو که باانرژی و شادی شروع کنم تا اون سر دنیا هم میتونم یه نفس بدوم. کارام خوب پیش میره. بالاخره تونستم رضایت این مشتری جدید رو جلب کنم. مشتری عجیبی بودش. هر طرحی که براش میزدم یه ایرادی میگرفت. سلیقه اش معلوم نبود چه ریختیه. مدرن میخواد ، سنتی میخواد ، بومی میخواد ، چی میخواد. اما بالاخره سر یکی از طرح هام به توافق رسیدیم و کارش تا قبل نهار بسته شد.

برای استراحت نهار و نماز که میخوام برم قبلش یه زنگ میزنم بهت و بعد از یه ذره احوال پرسی و مسخره بازی دراوردن میگم امروز میریم عکاسی دیگه؟" که شپرق! همچی محکم با کف دستت کوفیدی رو پیشونی ات که صداش تا این ور گوشی نه یه ذره اون ور تر هم حتی اومدش! میگم " چی شدش مگه؟" میگی "یادم نبودش اصلا." میگم " خو مگه چی شده حالا؟ چرا همچی میکنی اوخه!" میگی " آخه برای بعد ازظهر یه قرار گذاشتم. مهمون داریم." پییییییییس... باد بادکنک شادیم که از صبح باد شده بود خالی میشه و دمغ میشم. بهت میگم "ولی محمد من کار دارم. این عکس ها رو باید تا فردا عصر برسونم دست دکتر. اون دفعه هم دیر شد کلی برای خاله ام بد شدش. خوب تو نیا خودم تنهایی میرم برای عکاسی." میگی " نمیشه! امروز تو هم باید باشی." با روحیه ی پکر شده بهت میگم " کیه حالا این مهمونت؟" میگی "عصر خودت متوجه میشی." میخوام مخالفت کنم که میگی " میدونم کار داری قاصدک! ولی خواهش میکنم دمغ نباش. قول میدم کارومون زود تموم بشه بعد میتونیم بریم عکاسی. اما باور کن قرار امروز خیلی مهمه. ببخشید دیه خو!" میگم " باشه بیخیال! مهم نیست. عصر میبینمت. فعلا بدورد." گوشی و رو که قطع میکنم تازه یادم می افته میخواستم ازت بپرسم صبح زود کجا رفته بودی. حالا با این حرفهایی که زدیم احتمالا این قرار مربوط به همون مشغله های بیشتری میشه که صبح زود گفته بود.

نمازم و میخونم و بعد از یه نهار هول هولکی میرم لابراتوار که عکس هایی که گرفتم و چاپ کنم. فکرم مشغول قرار عصره که هیچی ازش نمیدونم و اصلا حواسم به کارم نیست. یه بسته کاغذ عکاسی رو با حواس پرتی هام خراب شون کردم. حالم خیلی گرفته بود. از این قرارها و کارهای یهویی که بدون اطلاع من و بدون توجه به برنامه های قبلی پیش میان خوشم نمیاد. از لابراتوار میرم بیرون. اصن نمیتونم درست کار کنم. فقط با خراب کاری هام ، کار خودم وبیشتر میکنم. با دلسردی وسایلم و جمع میکنم و راه می افتم سمت خونه. تازه تو راه یادم می افته که خونه هم باید مرتب کنم. دارم از خستگی میمیرم و اصلا حوصله ی این قرار یهویی رو که همه ی کارهام و به هم ریخته ندارم. کم مونده اشکم دربیاد. دلم میخواد از دستت داد بزنم.

وقتی میرسم خونه میبینم تو زودتر از من رسیدی و همه چی رو مرتب و مهیای پذیرایی از مهمونی کردی که قراره بیاد. با خستگی سلام میکنم و میرم تو اتاق که لباسام و عوض کنم. میدونی اعصاب ندارم زیاد به پر و پام نمیپیچی. آماده میشم و میام میشینم روبروت و میگم "کی قراره بیاد مهمونت؟" آروم نگاهم میکنی و با ملایمت میگی "الان دیگه باید برسه. خوبی قاصدک؟" هیچی نمیگم و فقط نگاهت میکنم. تاب نگاهم و نمیاری و سرت و میندازی پایین. میگم " نمیگی کیه مهمونت؟" آروم سرت و بلند میکنی و میگی "اووممم..." که صدای زنگ در بلند میشه. با خنده ای که همه ی صورتت و گرفته میگی "خودش اومد." بلند میشی بری براش در و باز کنی. منم از جام بلند میشم که برای خوشامدگویی به کسی که نمیدونم کیه برم جلوی در.

مهمون مون یه خانم جوان با چهره ای دلنشینه و لبخندی که روی لباشه صورتش و مهربون کرده. با صدای ملایم و لبخند وسیع تر بهم سلام میکنه و باهام دست میده و خم میشه که باهام روبوسی کنه. بهش خوشامد میگم و با لبخند بهش تعارف میکنم که بشینه. با نگاه خاصی میگه "از دیدنتون خیلی خوش وقتم خانم قاصدک! خیلی وقت بود که دوست داشتم شما رو ببینم.مخصوصا با تعاریفی که از آقای مرما در رابطه با شما شنیدم." با تعجب میگم "اوه لطف دارین ولی چه طور مگه؟ ببخشین ولی من هنوز شما رو نمیشناسم." بازم با همون نگاه خاص بهم میگه دیگه این بخش معرفی ما دو تا به هم مربوط میشه به آقای مرما." بعد رو میکنه به تو و میگه " چرا این قدر ساکتی؟ نمیخوای معرفی مون کنی؟" بهت نگاه میکنم و منتظرم حرفی بزنی اما در کمال تعجب میبینم که تو نگاهت عصبانیت داره موج میزنه. اون خانوم برمیگرده سمت من و با یه نیشخند کج کنار لبش میگه "خوب! مثل اینکه آقای مرما روزه ی سکوت گرفتن. پس من باید خودم ، خودم رو معرفی کنم. آوا نگارین هستم و باز هم میگم که بی نهایت از ملاقات شما مشعوف شدم خانوم قاصدک! امیدوارم بتونیم برای هم دوستان خوبی باشیم عزیزم!" و در کمال تعجب و حیرت من از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون و من حتی فرصت نکردم جلوش و بگیرم. برگشتم دیدم هنوز همون خشم توضیح ناپذیر تو چشماته و به روبروت خیره شدی.

آروم صدات میزنم"محمد؟! خوبی؟!" یه دفعه از جات بلند میشی و برمیگردی طرفم و میای روبروم می ایستی ، دستام و میگری و میگی "تو میدونی قاصدک! میدونی! مگه نه؟" آروم میگم "چی رو میدونم؟" تو نگاهت دیگه خشم نیست. یه دنیا مهربونی و نمیدونم چرا همراه با ترس تو چشماته. میگی "تو میدونی که من دوستت دارم. مگه نه؟" و یه قطره اشک از گوشه ی چشمت میچکه پایین. دستم و میارم بالا و اشکت و پاک میکنم و میگم "معلومه که میدونم عزیزم."میگی "و میدونی که جز تو نمیتونم و نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم؟ میدونی قاصدکم؟ میدونی میخواستم زودتر بهت بگم؟ میدونی فکر میکردم بیخیال میشه و راحتم میذاره؟ میدونی؟" آروم تو چشمات نگاه میکنم و میگم "آره عزیردلم میدونم. من همه ی اینا رو میدونم." دستام و حلقه میکنم دورت و بغلت میکنم و خودم و میکشم بالا و آروم دم گوشت میگم "من همه ی اینا رو میدونم محمدم." میدونم که الان هوات بارونیه. میذارم آغوشم از خستگی های این مشغله ی جدیدی که آوای دلخراشش چشم های تو رو نگارین کرده خیس بشه...



[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

کم کم یاد خواهی گرفت .. تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست .. و زنجیر کردن یک روح را اینکه .. عشق تکیه کردن نیست .. و رفاقت .. اطمینان خاطر و یاد میگیری که .. بوسه ها قرارداد نیستند کم کم یاد میگیری .باید باغ خودت را پرورش دهی .. به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی .. پای هر خداحافظی یاد میگیری که .. خیلی می ارزی ..
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 184
بازدید دیروز : 172
بازدید هفته : 735
بازدید ماه : 728
بازدید کل : 119638
تعداد مطالب : 457
تعداد نظرات : 69
تعداد آنلاین : 1

آگهی انجمن بهترین وبلاگ

انجمن آگهی بهترین کد قالب وبلاگ

افزایش امتیاز وبلاگ

جایزه ویژه : تبدیل وبلاگ به سایت
وبلاگSponsered By :

قالب کد وبلاگ قالب وبلاگ



پيچک

سيستم افزايش آمار هوشمند تک باکس