حرفهای یک دل خسته

حرفهای یک دل خسته
دل خون 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حرفهای یک دل خسته و آدرس khaste-donya.loxblog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لينک هاي مفيد

تقدیم به همه سرباز ها

 

فرمانده :: تا سه میشمارم اگه اومدی بیرون که هیچ اما اگه نیومدی

بهت قول میدم به روزی میافتی که مادرتو لعنت کنی

 

یه سیگار ارزشش و نداره بیا بیرون

 

دو تا از رفیقات و شناسایی کردیم اگه نیای اونا رو هم میفرستیم تو تا تو رو بکشن بیرون اما

 

اون موقع اتفاقات بدی میافته .

 

تو دلم حال و هوای خاصی بود ایستاده در نظم و صف طویل سرباز هایی که به خاطر عده ای سیگار کش

 

دارن تنبیه میشن و بشین بر پاهای معمول

 

زیر افتاب گرم و وسط رمضان

 

تو دلم کلی بحث و اشوب بودش

 

میدونستم یا حداقل میتونشتم تشخیص بدم که چه کسایی بودن اون ادمایی که داشتن سیگار میکشیدن

 

فرمانده با صدای بلند داد زد یک

 

تو دلم یه لرزش خاصی به پا افتاد . بد جوری گرفته شده بود

 

نمی دونم چرا و به چه دلیل این حماقت و کردم اما دلم بهم املا میکرد که برم جلو

 

فرمانده داد زد دو

 

و من قدم چپ و برداشتم و از نظام صف خارج شدم و داد زدم

 

من بودم فرمانده

 

فرمانده گفت : بیا جلو

 

کاملا خبردار و ایستا و مستقیم ایستاده بودم و قدم زنان رفتم و جلوی فرمانده با چشایی که داره

 

لبریز اشک میشه ایستادم

 

گلوم باد کرده و زبونم نمی چرخید

 

فرمانده گفت تو بودی ؟؟

 

من دادذ ردم :: بله جناب سرگرد من بودم

 

فرمانده :: اون اشخاصی که باهعات سیگار می کشیئدن کی بودن ؟؟

 

من که می دونستم آرشام و سید لو رفتن . گفتم :: من بودم و آرشام و سید مهدی

 

فرمانده :: محمد تو اهل اینکارا نیستی ؟؟ چرا داری همچین حرفی میزنی .

 

من به نشونه تاسف سرم و پایین گرفتن و حرفی نزدم .

 

همه بجه های گروهان با تعجب خاصی به صف نگاه میکردن

 

حداقل مطمئن بودن که من یکی اهل سیگار کشیدن نیستم

 

با کمال تعجب

 

بهنام

 

محمد

 

محمود

 

ابوالفضل

 

ایمان

 

همگی یه قدم اومدن جلو و گفتن که محمد سیگاری نیست و اون کسی که با ارشام و سید سیگار

 

میکشیده اونا بودن . برای لحظاتی خندیدم . خنده اختیاری نبود برای لحظاتی مطمئن شدم

 

دلم به هدفی که خواسته رسیده

 

فرمانده یه نگاه خاصی کرد . محمد مطمئنی تو بودی ؟

 

من داد زدم با کمال اطمینان سرگرد

 

فرمانده :: فرامرزی بیا ببین این بوده ؟؟

 

فرامرزی اومد جلو دستام و گرفت و بو کشید . داد زد :: پدر سوخته :: به دستات عطر زدی که نفهمم ؟؟

 

فرمانده:: دهنش و بو کن ؟؟

 

من دهنم و باز کردم و هایی کشیدم .

 

فرامرزی:: بوی همه چی میده الی سیگار !!!

 

من :: اینم از تخصصیات سیگار کشیدنه

 

فرمانده :: فرامرزی برو و تو میدون حالیش کن

 

فرامرزی :: اقای مرما تاا سه میشمارم بدو رو تا دم چاله سرویس رفتی اگه اونجا نبودی سینه خیز میری

 

فهمیدی ؟؟ بعد سوت و کشید و من به حالت دو تا خود چاله سرویس که فاصله زیادی نداشت دویدم

 

به محض اینکه اونجا رسیدم

 

فرامرزی داد زد با سوت اول میری پایین با سوت دوم باید بالا باشی

 

چاله سرویس دو متری پر از برگای ریز شده بود و

 

من با سوت اول داخل این چاله میشدم و با سوت دوم ازش میپردم بیرون

 

ده دقیقه ای ازین کار طاقت فرسا گذشت .

 

سوت اول با یه پرتاب داخل

 

و سوت دوم بالا کشیدن تن خودم

 

کم کم از نفس افتادم و وقتی خودم و بالا کشیدم

 

رو صورت روی زمین افتادم

 

فرامرزی :: پاشو ببینم هنوز خیلی کارت دارم

 

پدرتون و در میارم . سیگار می کشید ؟؟

 

همزمان ارشام و سید و رو تو نزدیکیای چاله سرویس مانور میکردن .

 

سید داد میزد :: محمد تو که سیگار نکشیده بودی چر اومدی ؟؟

 

ارشام هم همزمان داشت از سینه خیز رفتن تو میدون خار و خاشاک امتناع میکرد و برای مربی ها کری می خوند

 

دستام و گذاشتم روی زمین و بلند شدم

 

فرامرزی سرم و اورد پایین و ب حال خرک ایستادم انگشتم و گذاشتم روی زمین و

 

با چرخوندن فرامرزی من شروع به چرخیدن کردم

 

حس خیلی بدی بودش

 

کم کم سر گیجه شروع شد

 

ترسم همه ازین بود که نکنه روزم خراب بشه

 

سرگیجه کم بود حالت تهوع هم بهم دست داد

 

پنج دقیقه ای گذشت و من با چشای بسته میچرخیدم

 

نمی خواستم کم بیارم

 

و دایما در برابر زمین خوردن مقاومت میکردم

 

اما بالاخره به محض اینکه چششام و باز کردم نقش زمین افتادم و دیه بلند نشدم

 

 فرامرزی که انگار داشت با یه حیوون حرف میزد :: پاشو تنه لش

 

خیال کردی اینجا خونه ی خالست ؟؟

 

بعد یه لگد کشید زیر شکمم و همزمان شروع کرد من و غلطوندن توی زمین ریگی بزرگ محوطه

 

زیر افتاب داغ روی ریگای ریز و درشت غلط میزدم

 

لباسم سرم و توی پوتینم حتی از خاک پر شده بود

 

نمی دونم چقدر گذشت و چقدر غلطیدم که یکی از مربی ها اومد بالای سرم و گفت

 

با کی سیگار میکشیدی ؟؟

 

نمی تونستم اسم کس خاصی رو برم برای همین گفتم با استالین و راسپوتین و  نیچه

 

مربی لبخند زد و یدونه کشید زیر گوشم که دردش و یادم نرفته

 

میگی با کی بودی ؟؟؟

 

گفتم :: من بودم و ارشام و سید

 

گفت :: کدوم سید ؟؟ من که دیه بغضم داشت سر میرسید گفتم من از کجا بدونم چه اسمی داره

 

باهاش سیگار میکشیدم دیه هونکه انگشت چهارمش و بستن

 

گفت :: سیگارت و با چی روشن میکردی ؟؟

 

برای لحظاتی تو ذهن خودم گفتم اگه بگم فندک که امشب بازرسی پدرم و درمیاره

 

اگه بگم کبریت که باید کبریت جور کنم

 

برای یه لحظه چشام به سنگای روی زمین افتاد

 

با لبخند موزیانه ای داد زدم

 

با سنگ سرکار

 

مربی که عصبی شده بود :: ما رو سرکار گذاشتی زیر افتاب

 

بعد باز یه لگد زیر شیکم و باز هم غلطیدن به کمک لگد های دایم مربی ان هم روی شکم

 

بعد ده دقیقه ای مربی دوباره پرسید :: با چی روشن میکردی ؟؟

 

من :: گفتمن که با سنگ . سنگ چخماق

 

این اتفاق برای ده یا شاید هم بیشتر تکرار و تکرار شد

 

نفسی برام نمونده بود غش کردم

 

ده دقیقه ای که زیر افتاب بدون حرکت موندم دوتا از بچه های  گروهان بلندم کردن و بردن پیش فرمانده

 

این بار چشام از شدت خاک و خل معلوم نبود

 

گوشه لبم خونی بود و به شکل عجیبی ماهیچه های دستم خود به خود جمع شده بود و

 

به سینم چسبیده بود

 

فرمانده پرسید :: با چی سیگارت و روشن میکردی

 

من در حال گریه گفتم :: با اتیش معرفت بقیه و بعد دوباره روی صورتم افتادم

 

فرمانده رفت و من برای چند دقیقه ای زیر سایه اینبار روی صورت دراز کش خوابیدم

 

محمد و بهنام و علی زیر بغلم و گرفتن و بردن اسایشگاه

 

کنار تختم ولوم کردن و ظروع کردن باد زدن و اب ریختن روی من

 

علی روی سرم گریه میکرد و محمد و سید محمد دایما مالشم میدادن

 

یکی از بچه ها داد زد

 

سلامتی سرباز با معرفتی که مانور شد و کم نیاورد صلوات بفرست کل اسایشگاه صلوات فرستادن

 

جو دوستانه ای بود و همه به فکر برادرای مانوری بودن .

 

یهو یکی از مربیا اومد و بالا سرم ایستاد و اول چند باری با پاهاش به پاهام زد

 

بعد گفت :: دیدی کم اوردی . دیدی !! بهت گفتم اگه تیراهن ۱۸ باشی اینجا خمت می کنم ؟؟

 

عوضی اشغال اگه همون اول میگفتی با اتیش بقیه سیگار میکشی این همه اذیت نمیشدی

 

بجه ها داد میزدن و میگفتن :: این بابا که اصلا سیگار نمیکشه

 

فردین بازیش گل کرد و اومد جلو !!!

 

سرباز :: غلط کرده سیگار نمی کشه . تو. میدون وقتی بهش میگفتم با چی سیگارتو و روشن می کنی

 

می گفت :: با سنگ چخماق . عوضی پر رو

 

بچه ها :: ای خاک بر سرت محمد .

 

خلاقیتت من و کشته فردین !!!

 

محمد فداکار !!

 

محمد عوضی این چه کاری بود کردی . حالا خوبه تن لشت اینجا مونده

 

به خاطر دو تا عوضی سیگاری نگاه کن چه بلایی سرت اوردن !!

 

و من غرق خاک تا چند ساعتی دایما به خواب و غش میرفتم

 

از فرداش تو گروهان بهم می گفتن

 

دهقان فداکار !!!

 

جالب اینجا بود که وقتی من زیر لگد های سرکار فرامرزی داد میزدم با سنگ چخماق روشن می کنم سیگارو

 

سید مهدی به تقلید از من در جواب اینکه با چی سیگارت و روشن می کنی

 

داد میزد :: من با چوب اتیش زنه روشن میکردم و

 

خودش و ارشام میخندیدن !!

 

-----------------

 

واقعا خداروشکر که دخترا سربازی نمیرن



[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

کم کم یاد خواهی گرفت .. تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست .. و زنجیر کردن یک روح را اینکه .. عشق تکیه کردن نیست .. و رفاقت .. اطمینان خاطر و یاد میگیری که .. بوسه ها قرارداد نیستند کم کم یاد میگیری .باید باغ خودت را پرورش دهی .. به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی .. پای هر خداحافظی یاد میگیری که .. خیلی می ارزی ..
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 172
بازدید هفته : 649
بازدید ماه : 642
بازدید کل : 119552
تعداد مطالب : 457
تعداد نظرات : 69
تعداد آنلاین : 1

آگهی انجمن بهترین وبلاگ

انجمن آگهی بهترین کد قالب وبلاگ

افزایش امتیاز وبلاگ

جایزه ویژه : تبدیل وبلاگ به سایت
وبلاگSponsered By :

قالب کد وبلاگ قالب وبلاگ



پيچک

سيستم افزايش آمار هوشمند تک باکس