حرفهای یک دل خسته
دل خون 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حرفهای یک دل خسته و آدرس khaste-donya.loxblog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لينک هاي مفيد

تقدیم به همه سرباز ها

 

فرمانده :: تا سه میشمارم اگه اومدی بیرون که هیچ اما اگه نیومدی

بهت قول میدم به روزی میافتی که مادرتو لعنت کنی

 

یه سیگار ارزشش و نداره بیا بیرون

 

دو تا از رفیقات و شناسایی کردیم اگه نیای اونا رو هم میفرستیم تو تا تو رو بکشن بیرون اما

 

اون موقع اتفاقات بدی میافته .

 

تو دلم حال و هوای خاصی بود ایستاده در نظم و صف طویل سرباز هایی که به خاطر عده ای سیگار کش

 

دارن تنبیه میشن و بشین بر پاهای معمول

 

زیر افتاب گرم و وسط رمضان

 

تو دلم کلی بحث و اشوب بودش

 

میدونستم یا حداقل میتونشتم تشخیص بدم که چه کسایی بودن اون ادمایی که داشتن سیگار میکشیدن

 

فرمانده با صدای بلند داد زد یک

 

تو دلم یه لرزش خاصی به پا افتاد . بد جوری گرفته شده بود

 

نمی دونم چرا و به چه دلیل این حماقت و کردم اما دلم بهم املا میکرد که برم جلو

 

فرمانده داد زد دو

 

و من قدم چپ و برداشتم و از نظام صف خارج شدم و داد زدم

 

من بودم فرمانده

 

فرمانده گفت : بیا جلو

 

کاملا خبردار و ایستا و مستقیم ایستاده بودم و قدم زنان رفتم و جلوی فرمانده با چشایی که داره

 

لبریز اشک میشه ایستادم

 

گلوم باد کرده و زبونم نمی چرخید

 

فرمانده گفت تو بودی ؟؟

 

من دادذ ردم :: بله جناب سرگرد من بودم

 

فرمانده :: اون اشخاصی که باهعات سیگار می کشیئدن کی بودن ؟؟

 

من که می دونستم آرشام و سید لو رفتن . گفتم :: من بودم و آرشام و سید مهدی

 

فرمانده :: محمد تو اهل اینکارا نیستی ؟؟ چرا داری همچین حرفی میزنی .

 

من به نشونه تاسف سرم و پایین گرفتن و حرفی نزدم .

 

همه بجه های گروهان با تعجب خاصی به صف نگاه میکردن

 

حداقل مطمئن بودن که من یکی اهل سیگار کشیدن نیستم

 

با کمال تعجب

 

بهنام

 

محمد

 

محمود

 

ابوالفضل

 

ایمان

 

همگی یه قدم اومدن جلو و گفتن که محمد سیگاری نیست و اون کسی که با ارشام و سید سیگار

 

میکشیده اونا بودن . برای لحظاتی خندیدم . خنده اختیاری نبود برای لحظاتی مطمئن شدم

 

دلم به هدفی که خواسته رسیده

 

فرمانده یه نگاه خاصی کرد . محمد مطمئنی تو بودی ؟

 

من داد زدم با کمال اطمینان سرگرد

 

فرمانده :: فرامرزی بیا ببین این بوده ؟؟

 

فرامرزی اومد جلو دستام و گرفت و بو کشید . داد زد :: پدر سوخته :: به دستات عطر زدی که نفهمم ؟؟

 

فرمانده:: دهنش و بو کن ؟؟

 

من دهنم و باز کردم و هایی کشیدم .

 

فرامرزی:: بوی همه چی میده الی سیگار !!!

 

من :: اینم از تخصصیات سیگار کشیدنه

 

فرمانده :: فرامرزی برو و تو میدون حالیش کن

 

فرامرزی :: اقای مرما تاا سه میشمارم بدو رو تا دم چاله سرویس رفتی اگه اونجا نبودی سینه خیز میری

 

فهمیدی ؟؟ بعد سوت و کشید و من به حالت دو تا خود چاله سرویس که فاصله زیادی نداشت دویدم

 

به محض اینکه اونجا رسیدم

 

فرامرزی داد زد با سوت اول میری پایین با سوت دوم باید بالا باشی

 

چاله سرویس دو متری پر از برگای ریز شده بود و

 

من با سوت اول داخل این چاله میشدم و با سوت دوم ازش میپردم بیرون

 

ده دقیقه ای ازین کار طاقت فرسا گذشت .

 

سوت اول با یه پرتاب داخل

 

و سوت دوم بالا کشیدن تن خودم

 

کم کم از نفس افتادم و وقتی خودم و بالا کشیدم

 

رو صورت روی زمین افتادم

 

فرامرزی :: پاشو ببینم هنوز خیلی کارت دارم

 

پدرتون و در میارم . سیگار می کشید ؟؟

 

همزمان ارشام و سید و رو تو نزدیکیای چاله سرویس مانور میکردن .

 

سید داد میزد :: محمد تو که سیگار نکشیده بودی چر اومدی ؟؟

 

ارشام هم همزمان داشت از سینه خیز رفتن تو میدون خار و خاشاک امتناع میکرد و برای مربی ها کری می خوند

 

دستام و گذاشتم روی زمین و بلند شدم

 

فرامرزی سرم و اورد پایین و ب حال خرک ایستادم انگشتم و گذاشتم روی زمین و

 

با چرخوندن فرامرزی من شروع به چرخیدن کردم

 

حس خیلی بدی بودش

 

کم کم سر گیجه شروع شد

 

ترسم همه ازین بود که نکنه روزم خراب بشه

 

سرگیجه کم بود حالت تهوع هم بهم دست داد

 

پنج دقیقه ای گذشت و من با چشای بسته میچرخیدم

 

نمی خواستم کم بیارم

 

و دایما در برابر زمین خوردن مقاومت میکردم

 

اما بالاخره به محض اینکه چششام و باز کردم نقش زمین افتادم و دیه بلند نشدم

 

 فرامرزی که انگار داشت با یه حیوون حرف میزد :: پاشو تنه لش

 

خیال کردی اینجا خونه ی خالست ؟؟

 

بعد یه لگد کشید زیر شکمم و همزمان شروع کرد من و غلطوندن توی زمین ریگی بزرگ محوطه

 

زیر افتاب داغ روی ریگای ریز و درشت غلط میزدم

 

لباسم سرم و توی پوتینم حتی از خاک پر شده بود

 

نمی دونم چقدر گذشت و چقدر غلطیدم که یکی از مربی ها اومد بالای سرم و گفت

 

با کی سیگار میکشیدی ؟؟

 

نمی تونستم اسم کس خاصی رو برم برای همین گفتم با استالین و راسپوتین و  نیچه

 

مربی لبخند زد و یدونه کشید زیر گوشم که دردش و یادم نرفته

 

میگی با کی بودی ؟؟؟

 

گفتم :: من بودم و ارشام و سید

 

گفت :: کدوم سید ؟؟ من که دیه بغضم داشت سر میرسید گفتم من از کجا بدونم چه اسمی داره

 

باهاش سیگار میکشیدم دیه هونکه انگشت چهارمش و بستن

 

گفت :: سیگارت و با چی روشن میکردی ؟؟

 

برای لحظاتی تو ذهن خودم گفتم اگه بگم فندک که امشب بازرسی پدرم و درمیاره

 

اگه بگم کبریت که باید کبریت جور کنم

 

برای یه لحظه چشام به سنگای روی زمین افتاد

 

با لبخند موزیانه ای داد زدم

 

با سنگ سرکار

 

مربی که عصبی شده بود :: ما رو سرکار گذاشتی زیر افتاب

 

بعد باز یه لگد زیر شیکم و باز هم غلطیدن به کمک لگد های دایم مربی ان هم روی شکم

 

بعد ده دقیقه ای مربی دوباره پرسید :: با چی روشن میکردی ؟؟

 

من :: گفتمن که با سنگ . سنگ چخماق

 

این اتفاق برای ده یا شاید هم بیشتر تکرار و تکرار شد

 

نفسی برام نمونده بود غش کردم

 

ده دقیقه ای که زیر افتاب بدون حرکت موندم دوتا از بچه های  گروهان بلندم کردن و بردن پیش فرمانده

 

این بار چشام از شدت خاک و خل معلوم نبود

 

گوشه لبم خونی بود و به شکل عجیبی ماهیچه های دستم خود به خود جمع شده بود و

 

به سینم چسبیده بود

 

فرمانده پرسید :: با چی سیگارت و روشن میکردی

 

من در حال گریه گفتم :: با اتیش معرفت بقیه و بعد دوباره روی صورتم افتادم

 

فرمانده رفت و من برای چند دقیقه ای زیر سایه اینبار روی صورت دراز کش خوابیدم

 

محمد و بهنام و علی زیر بغلم و گرفتن و بردن اسایشگاه

 

کنار تختم ولوم کردن و ظروع کردن باد زدن و اب ریختن روی من

 

علی روی سرم گریه میکرد و محمد و سید محمد دایما مالشم میدادن

 

یکی از بچه ها داد زد

 

سلامتی سرباز با معرفتی که مانور شد و کم نیاورد صلوات بفرست کل اسایشگاه صلوات فرستادن

 

جو دوستانه ای بود و همه به فکر برادرای مانوری بودن .

 

یهو یکی از مربیا اومد و بالا سرم ایستاد و اول چند باری با پاهاش به پاهام زد

 

بعد گفت :: دیدی کم اوردی . دیدی !! بهت گفتم اگه تیراهن ۱۸ باشی اینجا خمت می کنم ؟؟

 

عوضی اشغال اگه همون اول میگفتی با اتیش بقیه سیگار میکشی این همه اذیت نمیشدی

 

بجه ها داد میزدن و میگفتن :: این بابا که اصلا سیگار نمیکشه

 

فردین بازیش گل کرد و اومد جلو !!!

 

سرباز :: غلط کرده سیگار نمی کشه . تو. میدون وقتی بهش میگفتم با چی سیگارتو و روشن می کنی

 

می گفت :: با سنگ چخماق . عوضی پر رو

 

بچه ها :: ای خاک بر سرت محمد .

 

خلاقیتت من و کشته فردین !!!

 

محمد فداکار !!

 

محمد عوضی این چه کاری بود کردی . حالا خوبه تن لشت اینجا مونده

 

به خاطر دو تا عوضی سیگاری نگاه کن چه بلایی سرت اوردن !!

 

و من غرق خاک تا چند ساعتی دایما به خواب و غش میرفتم

 

از فرداش تو گروهان بهم می گفتن

 

دهقان فداکار !!!

 

جالب اینجا بود که وقتی من زیر لگد های سرکار فرامرزی داد میزدم با سنگ چخماق روشن می کنم سیگارو

 

سید مهدی به تقلید از من در جواب اینکه با چی سیگارت و روشن می کنی

 

داد میزد :: من با چوب اتیش زنه روشن میکردم و

 

خودش و ارشام میخندیدن !!

 

-----------------

 

واقعا خداروشکر که دخترا سربازی نمیرن

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

خواب بود قاصدک. فقط یه خواب بود. آروم بگیر... مدام این جمله ها رو با خودم تکرار میکنم تا بلکه بتونم از شر این کابوس لعنتی که صحنه هاش مدام جلوی چشمام رژه میرن خلاص بشم... دونه های ریز عرق سرد نشسته رو پیشونیم و قلبم دیوانه وار خودش و میکوبه به در و دیوار سینه ام... این دیگه چه کابوسی بود آخه که اومد سراغم... تو تاریکی نگات میکنم که خیلی آروم خوابیدی... این روزها خیلی خسته ای... خیلی وقته که حتی درست حسابی وقت نکردیم با هم حرف بزنیم... پا میشم برم یه لیوان آب بخورم که یه ذره نفس بگیرم... بعد میام میشینم رو مبل و دستام و فرو میکنم بین موهام و سرم و فشار میدم شاید تصویرهای این کابوس لعنتی دست از سرم بردارن... اما بی فایده است... امشب ، سومین شبیه که بیخوابم کرده... از خستگی دارم فرومیریزم اما میترسم دوباره بخوابم و باز همون کابوس بیاد سراغم... مثل همه ی لحظه های سردرگمی و گمگشتکی ام یه کتاب میگیرم دستم و ولو میشم کف زمین... میخوام تو یه دنیای دیگه غرق بشم که این خواب شوم از سرم بره... دیگه نمیدونم کی خوابم بردش...

"قاصدک؟! پاشو قاصدک! تو کی اومدی اینجا؟!" با صدای تو یهویی از خواب میپرم و سیخ میشینم. یادم می افته بعد از نماز صبح که خوابیدیم من با یه کابوس مزخرف از خواب پریدم و حالا هم که کف زمین خوابیدم... همه ی بدنم درد میکنه...  در حال کش و قوس دادن به خودم ، صورتم از درد جمع میشه و آخ و اوخم درمیادش. میای میشینی رو مبلی که من پاش ولو شدم و میگی آخه چرا اینجا خوابیدی تو؟ برمیگردم و نگات میکنم و میگم محمد؟

_ جان محمد؟

سرم و میذارم رو پاهات و میگم هیچ وقت تنهام نذار محمد. سرم و میگیری میون دستهات و از رو مبل سر میخوری و میشینی کنارم. سرم و میذاری رو شونه ات و دستهات آروم میرن میون موهام و تو گوشم زمزمه میکنی ؛ من اینجام عزیزم... همیشه کنارتم قاصدک کوچولو...

دو تا دونه اشک از چشمام میچکه پایین. برای اینکه نبینی شون خودم و بیشتر میچسبونم بهت و دستام حلقه میکنم دور گردنت و تو گوشت آروم میگم دوست دارم محمدم. تو هم من رو تنگ تر در آغوش میگری و کمرم و نوازش میکنی...

آخ محمد! محمد! محمد! کاش میشد همیشه بغلت بمونم. خسته شدم از این همه نگرانی های وقت های نبودنت... خسته شدم از این کابوس های گاه و بیگاه... چه قدر زندگی سخته محمد... همه اش ترس از نبودنت... همه اش نگرانی هر اتفاق شومی که ممکنه برامون بیافته و خوشبختی مون رو به خطر بندازه ... که همه شون میشن کابوس های من ... کابوس هایی که خواب شب رو از من گرفتن... و اینها همه اش تاوان دوست داشتن توئه... چه قدر دوست داشتن سخته محمد...

_ قاصدکم؟

با صدای تو از عالم افکارم بیرون میام. سرم و از رو شونه ات برمیدارم و نگات میکنم و میگم جون دلم؟

_ نمیخوای بگی؟

_ چی رو؟

_ همون چیزی که این قدر پریشونت کرده.

سرم و میندازم پایین و آروم زیرلب میگم چیزی نیست. با دستت چونه ام میگیری و سرم و میاری بالا و تو چشام نگاه میکنی و میگی چیزی نیست واقعا؟ نگاهم و از چشات میدزدم و پایین و نگاه میکنم... اشک تو چشمام جمع شده و نمیدونم باهاشون چی کار کنم. نمیخوام گریه کنم. میگی به من نگاه کن قاصدک. با هزار زور و زحمت نگاهم و از زمین میکنم و بهت نگاه میکنم. اما دیگه طاقت نمیارم و اشکام میریزه... وای محمد آخه چرا... چرا این جوری نگام میکنی... دستام و میگیرم جلوی صورتم و میخوام بلند شم برم که این حال مزخرف من و نبینی اما تو دستم و میگیری و باز بغلم میکنی و من ازخداخواسته می افتم بغلت و میون هق هق گریه هام که هی بیشتر و بیشتر میشه از خستگی هام میگم... از تموم کابوس هام... از دلتنگی ها و دل نگرونی هام... و تو مثل همیشه به همشون صبورانه گوش میدی و میذاری من این قدر بگم که آروم بگیرم... این قدر بگم که خالی بشم... خیلی وقت بود که حرف نزده بودم... و همه ی این ناگفته ها شده بودن کابوس های مدام من... و حالا همه ی این کابوس ها رو تو آغوش تو ریختم بیرون و رها شدم... خلاص شدم از تمام افکار شومی که عین خوره افتاده بودن به جونم و داشتن از درون من رو متلاشی میکردن... نمیدونم چرا همیشه همه چی برای من به آغوش تو ختم میشه... همه ی راه های دنیا برای من انگار میرسه به آغوش تو... همه ی خستگی ها و دلسردی ها، همه ی نگرانی ها و دلتنگی ها، همه ی ترس ها و اضطراب ها همه و همه تو آغوش تو تموم میشن... همه ی مشکلات دنیا حل میشن و همه چیز درست میشه... و من نیرویی میگیرم که دوباره رو پاهام وایستم و به زندگی ادامه بدم با دوست داشتن تو و در پناه آغوش تو...

امشب راحت میخوابم...

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

تقدیم به تو ای عزیز ترینم

 

به دیوار تکیه داده بود و سرم را ارام به چپ و راست می چرخوندم

 

مثل همیشه کوله پشتی سیاه برادرم دستم بود و مثل همیشه  برای دیدنت کلی

 

خودم و اماده کرده بودم

 

لحظات به کندی می گذشت و من همچنان به عقربه ی لعنتی ساعت نگاه می کردم

 

ساعت از نه و نیم گذشت و تو مثل همیشه نیامده بودی

 

منتظر ماندم و این انتاظر با یک انتاظار سخت و طاقت فرسا پس از یک ربع ساعت

 

به سر انجام رسید

 

بر خلاف تمام احساساتم خنده ای کردم و پا شدم

 

نمی دانستی که در چشم هایم چه اشک هایی جاریست

 

سرم را ارام پایین گرفتم و در نقش محمد دلخواه تو فرو رفتم

 

محمد خل و چلی که عاشقش هستی

 

می خندم و می گویم نمی خوای بپری بغلم تا اینجا بچرخونمت ؟؟

 

نگاه می کنی و میگی دیگه چیزی نمی خوای ایا ؟؟

 

می خندم و میگم نه ولله من به همین قانعم . می خندی و بعد کمی صحبت سوار مترو میشیم

 

و طبق معمول همیشه تا خود ایستگاه تجریش سکوتی همراه با تکه های خنده دار و کامنت های تادیبی از سوی تو می گذرونیم

 

تو ایستگاه مترو دایما زیر چشمی به دست هایت نگاه می کنم و از خودم میپرسم دستاش و بگیرم یا نه ؟؟

 

هر چه بیشتر پیش میریم عرق هام زیاد تر میشه

 

و اخرش یهویی و بدون هیچ سابقه ای دستات و میگیرم

 

خشکت زده و باور نمی کنی

 

اما یه خنده مرموزی رو لبات هست و این ینی شاید از این کار خوشت اومده

 

از ایستگاه مترو که بیرون میریم

 

خنده امونم و میبره

 

میگی چرا میخندی ؟؟

 

میگم باید اینجا یه یادبود تاریخی بزنیما

 

اینجا اولین جاییه که بهمون گفتن زن و شوهر

 

تو هم میخندی و میگی دیوونه سوار شو بریم که زیر این افتاب دارم میپزم

 

سوار ون میشیم و بهت رو می کنم

 

میگم میخوای کاری کنم ده هزار تومن بشه کرایه هامون ؟؟

 

میگی :: د محمد خجالت بکش

 

این همه ادم پشتمون نشستن میخوای چه کار بکنی ؟؟

 

گفتم هیچی فقط از خود اینجا لبام و میزارم رو لبات و تا خود دربند ولت نمی کنم

 

با چشمای وا کرده میگی د محمد اصلا من باهات قهرم

 

منم برای راضی کردنت دستام و دور کمرت میندازم و تو رو به سمت خودم میکشم

 

و سرت و اروم میزارم رو شونم و نوازش هام و شروع می کنم

 

تو هم از خدا خواسته و انگاری خوشت اومده

 

همین جور بیشتر بهم زدیک میشی و هعی

 

باز هم مثل همیشه بغل من خمیازه میکشی

 

وای خدا چقدر حرصم میگیره وقتی تو بغلم خوابت میاد !!!!

 

به دربند که میرسیم تو گوشت میگم خانومی رسیدیم دربند

 

بیدار شو . و تو بعد ده پونزده ثانیه بعد اینکه دهنت و جمع می کنی میگی چه چرت باحالی زدم ها

 

منم به کنایه میگم خوب حق داری منم یه همچین بغلی گیرم میومد راحت میخوابیدم

 

تو هم با کیفت میزنی تو سرم و میگی دیوونه

بعد از حساب کردن کرایه و گرفتن دستت به بهونه اینکه یهو نیافتی از ماشین

 

از ماشین پیاده میشیم و پیاده روی های زیر افتاب و گا گاه زیر سایه کوه ها رو شروع می کنیم

 

دستام و دستات بهم گره خوردن و اصلا از هم دور نمیشن

 

صحبت های معمول مان شروع میشود و هر کدام از دنیای خودش تعریف می کنه

 

برای لحظاتی به پاتوق اولیمان که این روزها با زغال های بلال فروش اشغال شده

 

مواجه میشویم و میخندیم و کمی هم به ترس ویژه ی جناب عالی اقای الاغ میرسیم

 

و من هم مثل همیشه سوپر من بلندت می کنم و از کنار اقا الاغه بلندت می کنم

 

بعد هم میخندیم و کمی بالاتر میریم

 

کنار در قدیمی و کنار دره ی لبخند وای میسیم

 

این ور و اون و دایما نگاه می کنم تا مطمین میشم کسی نیست

 

بعد اروم اروم میکشمت جلو و محکم بغلت می کنم و تو هم بعد لحظاتی همراه میشوی و دستات و دور من میپیچی

 

و من طبق معمول پیشونیت و میبوسم

 

بعد با حس کردن اینکه کسی داره نزدیک میشه از هم جدا میشیم

 

و با خجالت از کارامون اونم در ملا عام بهم میخندیم

 

و بعد به دره لبخند میریم

 

جایی که  اولین بار من و بوسیدی

 

ووووووووووی

 

چقدر هیجان دارم وقتی به اون دره میرسیم

 

جایی که همیشه از پشت بغلم می کنم و تو هم خیلی ساده سعی می کنی بغلم کنی و از خجالت

 

تو وجود من قایم میشی

 

منم مثل هر وقت که اونجاییم موهات و دسته می کنم و با هاشون بازی می کنم

 

بعد با شیطنت خاصی میگی (( میگم این دفعه لواشک اتیش پاره نخریدی یادت رفته ؟))

 

منم از حرفت روده بر میشم و غرق از خنده روی سنگ بزرگ ولو میشم

 

بعد با نگاه خاصی بهت میگم

 

اگر بخرم مزه ای گیرم میاد و تو میخندی و میگی حالا ببینم چی میشه !!

 

منم با لبخند پاشو بریم یه ناهاری بخوریم

 

و تو متعجب ازینکه ساعت سه ی بعد از ظهره !! چقدر زود میگذره!!!

 

میریم کنار همون پل چوبی و یه دل سیر میخوریم و میخندیم و با اقای کاوه بازی میکنیم

 

موقع رفتن از خستگی میخوای دراز بکشی که با سر  و صدای من که نکن ....

 

بی خیال خیلی خنده دار میشد اگه دراز میکشیدی

 

بعد هم بعد یه قدم زدن خیلی طولانی نزدیکای شب

 

حوالی خیابون ولی عصر با کلی بغض و کلی حرف نگفته

 

از هم جدا میشیم

 

تو دلم یه بغض خیلی بزرگ هست اما

 

به خودم با خوندن لبخند تو معجزست دلداری میدم

 

با کلی بغض و کلی خاطره ی خوش

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

ناخوداگاه اشکم درمیادش. برمیگردم و تو تاریکی نگات میکنم که چه قدر راحت خوابیدی و اشکام بیشتر میشه... میدونم خسته ای اما از اینکه این طوری راحت و بدون توجه به من خوابت بردش ، دلم شکست... و فکر اینکه باز هم فردا نیستی قلبم رو بیشتر فشرد و دیگه نتونستم جلور ریختن اشک هام رو بگیرم... خسته تر از این حرفهایی که با صدای گریه ی بی صدای من بیدار بشی اما برای اینکه یه وقت بیدارت نکنم پامیشم میرم تو بهارخواب میشینم. مامان بزرگم به بالکن یا تراس یا هر کوفت دیگه ای که هست میگه بهارخواب. ترکیب قشنگیه. دوسش دارم.

دلم از همه دنیا پره انگاری. میخوام داد بزنم. اما خوب فکر نکنم نصف شبی وقت مناسبی برای جیغ و داد کردن باشه. اما یه چیزی تو تموم وجودم سنگینی میکنه. یه چیزی خیلی بزرگتر و وحشتناک تر از بغض... چیزی فراتر از تمام دلتنگی ها...

کاش این اشک ها بند می اومدند حداقل... اما این قدر غم و تنهایی میون مولکول های هوا وول میزنه که فکر کنم به جای اکسیژن ، تنهایی تنفس میکنم... همینه که تو وجودم داره بدجوری سنگینی میکنه و امونم رو بریده... همین تنهاییه که سنگین تر از ذرات سرب ، رسوب کرده تو جونم و داره ذره ذره شیره ی وجودم و میکشه...

مثل همیشه تو آسمون دنبال ماه میگردم که یه لبخند کمرنگ میشینه رو لبام. آخه یاد تو افتادم که همه اش اصرار داری خودت ماه دشت منی! ینی اعتماد به نفست من رو مرده واقعا! آسمون اینجا رو دوست ندارم. ماه آسمون اینجا از ماه آسمون دشت من هم تنهاتره. و سفره اش خیلی بی رنگ و روتره. سفره ی ماه آسمون دشت من سرمه ای صاف و زلاله اما اینجا پر از دود و غم آلوده. دلم برای دشت قشنگم تنگ شده... اومدم مثل شب های تنهاییم تو دشت به آسمون پناه بیارم که...این آسمون بی ستاره با اون ماه تنها رو پیشونی اش دلم رو بیشتر غصه دار کرد...

تو بهارخواب نشستن و زل زدن به این آسمون بی فروغ بی فایده است. فقط حالم و بدتر میکنه. درحالی که تمام صورتم از رد اشکها میسوزه میام تو... هنوز خوابی و من با اینکه میدونم خسته ای اما هنوز دلم شکسته ازت... میدونم قرار نیست امشب خوابم ببره... این غباری که نشسته رو دلم حالا حالا ها شسته نمیشه... میرم تو اتاق کارم که حداقل بیکار نباشم...

همین!

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

دلم بدجوری گرفته. فقط میخوام سرم و بذارم رو سینه ات به موسیق تپش های قلبت گوش بدم تا شاید آروم بگیرم... تا شاید این اشک ها دست از سرم بردارن... چه قدر این نبودن تو دیر میگذره و سخت... سخت و طاقت فرسا... همه ی وجودم رو غم گرفته و هیچ راهی برای فرار کردن از این همه غم ندارم... هر چی بیشتر میدوم که بیشتر فاصله بگیرم ، بیشتر در من رخنه میکنند و من رو بیشتر به کام میکشند...

یادته همیشه ازم میپرسیدی که تو رو بیشتر دوست دارم یا آقای کاکتوس رو؟ حسود کچل! حالا فکر کنم این لحظه ها و حالی که من توی اونها دارم درست و حسابی ثابت کرده باشند که تو رو بیشتر دوست دارم... خیلی خیلی بیشتر از بیشتر تو رو دوست دارم...

نبودن تو ، زجرم میده... نبودن تو ، ثانیه ها و لحظه های رو منجمد میکنه... درد نبودن تو رو هیچ چیزی و هیچ کسی نمیتونه تسکین بده... تو اون منبع عظیم و سرشار از زندگی هستی که به من نیرویی میدی که معجزه کنم... حالا که تو نیستی من چه طور معجزه کنم؟ من چه طور معجزه کنم وقتی که وجودم وسط این گرمای طاقت فرسا منجمد شده چون تو نیستی...

خسته شدم بس که این قدر درد و اشک و غم نوشتم! زودتر برگرد خو!:دی!

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

این دفعه از همیشه بدتر بودش... اومدی و زود رفتی و حتی همون زمان کمی هم که بودی برای من نبودی... اومدی و بودی اما برای من نبودی... حتی نتونستیم درست خداحافظی کنیم. موقع خداحافظی یه دفعه غیب شدی و تا حالا هیچ خبری ازت نشده. احساس میکنم دارم فراموش میشم. تو یه منجلاب وحشتناکی دارم دست و پا میزنم و انگار هر لحظه که میگذره من بیشتر دارم تو تنهایی فرو میرم و تو هم چنان نیستی...

این دفعه از همیشه بدتر بودش... بهم گفتی صدام سرد بودش اما نفهمیدی من همون موقع که تو فکر میکردی صدام سرد شده چه شور و اشتیاقی افتاد تو دلم با شنیدن صدات... نفهمیدی که چه قدر هول کردم و دستپاچه شدم و یه عالمه حرف هایی که تو همه ی این مدت نبودنت انبار شده بود گوشه ی دلم همه از یادم رفت و دیگه هیچ کدوم برام مهم نبود. فقط میخواستم تو حرف بزنی و من صدات رو بشنوم... بهم گفتی صدام سرد بودش اما نفهمیدی که با چه تلاشی داشتم یه بغض گنده رو تو وجودم سرکوب میکردم که تو رو ناراحت نکنم با لرزیدن صدام و ریختن اشک هام... بهم گفتی صدام سرد بودش اما من نگفتم چه قدر احساس کردم تو دور شدی و من چه قدر تنهام...

این دفعه از همیشه بدتر بودش... و تو هم چنان نیستی و من نمیدونم با این همه اشک چه کنم... و با این همه تنهایی... با این همه حرف... و با این همه دلتنگی و درد... تو کجایی؟ کجایی که بهت بگم این دفعه از همیشه بدتر بودش و من حالا چه قدر دلشکسته ام... کجایی که بهت بگم این دفعه از همیشه بدتر بودش و من چه قدر دلتنگ بودن توام... دلتنگ شنیدن صدات... دلتنگ شنیدن اسمم با موسیق صدای تو... راستی هنوز آغوش تو کشور منه؟ محمد! تحمل این غربت خیلی سخته... من وطنم رو میخوام... کجاست کشور من؟ کو وطنم؟ کجایی محمد که مثل همیشه ، مثل همه ی لحظه های شاد و سرخوشانه مون ، مثل همه ی لحظه های درد و تنهایی مون ، من رو دربر بگیری و همه چیز خوب تر از همیشه بشه...

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

هر جای خونه که سرک میکشم جای خالی نبودنت تمام وجودم رو به درد میکشه اما باید تحمل کنم.  خیلی وقته دستی به سر و روی خونه نکشیدم. دستمال گردگیری رو برمیدارم. گرد خستگی و تنهایی رو همه چیز و همه جا نشسته. از وقتی که رفتی انگار زندگی هم از من رفته باشه بی تفاوت روزها رو گذروندم. اول ها با اینکه میدونستم حالاحالاها خبری ازت نمیشه اما از روی عادت هی گوشیم دستم بود به این امید که شاید خبری ازت بشه. اما دو روز که گذشت دیدم زل زدن به گوشی بی فایده است. دارم تلاش میکنم که زندگی کنم اما یه ذره که میگذره تو افکارم غرق میشم. درست مثل همین الان که پاشدم خونه رو مرتب کنم اما باز دارم تو فکر تو غرق میشم. راستش و بگم با اینکه دلیل این نبودنت رو میدونم اما از دستت خیلی عصبانی ام. با اینکه میدونم الان چرا نیستی و این نبودنت به خاطر منه اما بازم از دستت عصبانی ام که نیستی و تنهام گذاشتی. اوهوم! آدم خودخواهی ام و در رابطه با تو خودخواه ترین آدم دنیام. عین آدمی که به تازگی به دلیل یک بیماری بیناییش رو از دست داده و میدونه که باید صبر کنه تا اول بیماریش خوب بشه اون وقت باز هم میتونه ببینه اما با لجبازی تمام میخواد اول بینایی اش رو به دست بیاره بعد یه فکری به حال بیماریش کنه. و این در حالیه که خودش هم به خوبی میدونه که تا بیماری رفع نشه بینایی به چشم هاش برنمیگرده. من همون آدمی ام که به تازگی نور چشمم رو برای یک مدت کوتاه به خاطر یک بیماری از دست دادم و با این که میدونم بعد از رفع شدن این بیماری نور چشم های من برمیگرده و قلبم و روشن میکنه اما همین حالا و وسط بیماری میخوام در هرصورت نور چشمم رو داشته باشم حالا اون بیماری هر چی که شد شد! هووممم فکر کنم باید یه میزغذاخوری تازه بخریم!!! چون الان من این قدر تو فکر تو غرق شده بودم که حواسم نبود و داشتم یه تیکه اش رو میسابیدم! بیچاره پوسید! فکر کنم وقتی که برگردی وسایل و در و دیوارهای خونه حسابی از دست من بهت شکایت کنن! چون یا میذارم همین جوری گرد و خاک بگیرن و از کثیفی نابود بشن یا هم که میام مثلا تمیزشون کنم ، این جوری میشه دیگه!!!

محمد؟ چرا همه اش از من میخوای که معجزه کنم؟

میدونی محمد؟ وقتی برگردی فکر کنم از تمام خونه زمزمه ی مدام این شعر رو بشنوی بس که این روزها من تکرارش میکنم و زیر لب میخونمش ؛

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچه از غم هجران تو بر جان من است

تا از تو جدا شده است آغوش مرا

بی گریه کسی ندیده خاموش مرا

از جان و دل و دیده فراموش نه ای

از بهر خدا مکن فراموش مرا

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

امروز صبح خیلی زود بعد نماز از خونه زدی بیرون. زیاد توضیح ندادی که این وقت صبح به این زودی داری کجا میری. فقط یه چیزایی راجع به مشغله ی جدید گفتی و پیشونیم و بوسیدی و رفتی. منم که هنو خوابم می اومد باز رفتم که یکی دو ساعتی قبل اینکه برم سرکار بخوابم.

ساعت هشت صبح باز هم با نوازش های تو بیدار شدم که بغلم کرده بودی و میگفتی "بیدار شو دیگه قاصدکم! پاشو صبحونه ات و بخور! دیرت میشه ها!" با چشم های نیمه باز و صدای خوابالو بهت گفتم " مگه نرفته بودی بیرون؟" میگی " چرا رفته بودم. اما برگشتم که بیدارت کنم! وگرنه کی میخواست این تنبل خانوم و از خواب خوش بیدار کنه." به نشونه ی اعتراض مثلا اخم میکنم اما همراهش میخندم و دستام و میندازم دور گردنت و سرم و میذارم رو شونه ات. سرم و میبوسی و همین طور که داری کمرم و نوازش میکنی میگی " قاصدک؟! از کارت استعفا دادی؟! راستش و بگو! نکنه اخراج شدی؟" سرم و بلند میکنم و میگم "چرا؟" میگی "آخه پانمیشی حاضر بشی!" بازم به نشونه ی اعتراض یه اخمی میکنم و میگم "د! محمد! اذیت نکن دیه! الان بلند میشم خو!" میخندی و میگی " آخه دیرت میشه عزیزدلم." منم با سرخوشی خودم و بیشتر بهت میچسبونم و میگم " آخه جام خیلی خوبه." کرکر میخندی و دستت و میبری میون موهام و باهاشون بازی میکنی و میگی "مثل اینکه خانوم خانوم ها امروز هوای سوای زده به سرشون! در خدمتیم قربان!" تا بیام به خودم بجنم بلندم کردی و گرفتی بغلت و بردی آشپزخونه! دیوووووونه ای به خدا!!!

صبحونه رو میخوریم و میریم سرکار. مثل اکثر روزها امروز هم شارژ و خوشحال و خندونم. صبح رو که باانرژی و شادی شروع کنم تا اون سر دنیا هم میتونم یه نفس بدوم. کارام خوب پیش میره. بالاخره تونستم رضایت این مشتری جدید رو جلب کنم. مشتری عجیبی بودش. هر طرحی که براش میزدم یه ایرادی میگرفت. سلیقه اش معلوم نبود چه ریختیه. مدرن میخواد ، سنتی میخواد ، بومی میخواد ، چی میخواد. اما بالاخره سر یکی از طرح هام به توافق رسیدیم و کارش تا قبل نهار بسته شد.

برای استراحت نهار و نماز که میخوام برم قبلش یه زنگ میزنم بهت و بعد از یه ذره احوال پرسی و مسخره بازی دراوردن میگم امروز میریم عکاسی دیگه؟" که شپرق! همچی محکم با کف دستت کوفیدی رو پیشونی ات که صداش تا این ور گوشی نه یه ذره اون ور تر هم حتی اومدش! میگم " چی شدش مگه؟" میگی "یادم نبودش اصلا." میگم " خو مگه چی شده حالا؟ چرا همچی میکنی اوخه!" میگی " آخه برای بعد ازظهر یه قرار گذاشتم. مهمون داریم." پییییییییس... باد بادکنک شادیم که از صبح باد شده بود خالی میشه و دمغ میشم. بهت میگم "ولی محمد من کار دارم. این عکس ها رو باید تا فردا عصر برسونم دست دکتر. اون دفعه هم دیر شد کلی برای خاله ام بد شدش. خوب تو نیا خودم تنهایی میرم برای عکاسی." میگی " نمیشه! امروز تو هم باید باشی." با روحیه ی پکر شده بهت میگم " کیه حالا این مهمونت؟" میگی "عصر خودت متوجه میشی." میخوام مخالفت کنم که میگی " میدونم کار داری قاصدک! ولی خواهش میکنم دمغ نباش. قول میدم کارومون زود تموم بشه بعد میتونیم بریم عکاسی. اما باور کن قرار امروز خیلی مهمه. ببخشید دیه خو!" میگم " باشه بیخیال! مهم نیست. عصر میبینمت. فعلا بدورد." گوشی و رو که قطع میکنم تازه یادم می افته میخواستم ازت بپرسم صبح زود کجا رفته بودی. حالا با این حرفهایی که زدیم احتمالا این قرار مربوط به همون مشغله های بیشتری میشه که صبح زود گفته بود.

نمازم و میخونم و بعد از یه نهار هول هولکی میرم لابراتوار که عکس هایی که گرفتم و چاپ کنم. فکرم مشغول قرار عصره که هیچی ازش نمیدونم و اصلا حواسم به کارم نیست. یه بسته کاغذ عکاسی رو با حواس پرتی هام خراب شون کردم. حالم خیلی گرفته بود. از این قرارها و کارهای یهویی که بدون اطلاع من و بدون توجه به برنامه های قبلی پیش میان خوشم نمیاد. از لابراتوار میرم بیرون. اصن نمیتونم درست کار کنم. فقط با خراب کاری هام ، کار خودم وبیشتر میکنم. با دلسردی وسایلم و جمع میکنم و راه می افتم سمت خونه. تازه تو راه یادم می افته که خونه هم باید مرتب کنم. دارم از خستگی میمیرم و اصلا حوصله ی این قرار یهویی رو که همه ی کارهام و به هم ریخته ندارم. کم مونده اشکم دربیاد. دلم میخواد از دستت داد بزنم.

وقتی میرسم خونه میبینم تو زودتر از من رسیدی و همه چی رو مرتب و مهیای پذیرایی از مهمونی کردی که قراره بیاد. با خستگی سلام میکنم و میرم تو اتاق که لباسام و عوض کنم. میدونی اعصاب ندارم زیاد به پر و پام نمیپیچی. آماده میشم و میام میشینم روبروت و میگم "کی قراره بیاد مهمونت؟" آروم نگاهم میکنی و با ملایمت میگی "الان دیگه باید برسه. خوبی قاصدک؟" هیچی نمیگم و فقط نگاهت میکنم. تاب نگاهم و نمیاری و سرت و میندازی پایین. میگم " نمیگی کیه مهمونت؟" آروم سرت و بلند میکنی و میگی "اووممم..." که صدای زنگ در بلند میشه. با خنده ای که همه ی صورتت و گرفته میگی "خودش اومد." بلند میشی بری براش در و باز کنی. منم از جام بلند میشم که برای خوشامدگویی به کسی که نمیدونم کیه برم جلوی در.

مهمون مون یه خانم جوان با چهره ای دلنشینه و لبخندی که روی لباشه صورتش و مهربون کرده. با صدای ملایم و لبخند وسیع تر بهم سلام میکنه و باهام دست میده و خم میشه که باهام روبوسی کنه. بهش خوشامد میگم و با لبخند بهش تعارف میکنم که بشینه. با نگاه خاصی میگه "از دیدنتون خیلی خوش وقتم خانم قاصدک! خیلی وقت بود که دوست داشتم شما رو ببینم.مخصوصا با تعاریفی که از آقای مرما در رابطه با شما شنیدم." با تعجب میگم "اوه لطف دارین ولی چه طور مگه؟ ببخشین ولی من هنوز شما رو نمیشناسم." بازم با همون نگاه خاص بهم میگه دیگه این بخش معرفی ما دو تا به هم مربوط میشه به آقای مرما." بعد رو میکنه به تو و میگه " چرا این قدر ساکتی؟ نمیخوای معرفی مون کنی؟" بهت نگاه میکنم و منتظرم حرفی بزنی اما در کمال تعجب میبینم که تو نگاهت عصبانیت داره موج میزنه. اون خانوم برمیگرده سمت من و با یه نیشخند کج کنار لبش میگه "خوب! مثل اینکه آقای مرما روزه ی سکوت گرفتن. پس من باید خودم ، خودم رو معرفی کنم. آوا نگارین هستم و باز هم میگم که بی نهایت از ملاقات شما مشعوف شدم خانوم قاصدک! امیدوارم بتونیم برای هم دوستان خوبی باشیم عزیزم!" و در کمال تعجب و حیرت من از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون و من حتی فرصت نکردم جلوش و بگیرم. برگشتم دیدم هنوز همون خشم توضیح ناپذیر تو چشماته و به روبروت خیره شدی.

آروم صدات میزنم"محمد؟! خوبی؟!" یه دفعه از جات بلند میشی و برمیگردی طرفم و میای روبروم می ایستی ، دستام و میگری و میگی "تو میدونی قاصدک! میدونی! مگه نه؟" آروم میگم "چی رو میدونم؟" تو نگاهت دیگه خشم نیست. یه دنیا مهربونی و نمیدونم چرا همراه با ترس تو چشماته. میگی "تو میدونی که من دوستت دارم. مگه نه؟" و یه قطره اشک از گوشه ی چشمت میچکه پایین. دستم و میارم بالا و اشکت و پاک میکنم و میگم "معلومه که میدونم عزیزم."میگی "و میدونی که جز تو نمیتونم و نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم؟ میدونی قاصدکم؟ میدونی میخواستم زودتر بهت بگم؟ میدونی فکر میکردم بیخیال میشه و راحتم میذاره؟ میدونی؟" آروم تو چشمات نگاه میکنم و میگم "آره عزیردلم میدونم. من همه ی اینا رو میدونم." دستام و حلقه میکنم دورت و بغلت میکنم و خودم و میکشم بالا و آروم دم گوشت میگم "من همه ی اینا رو میدونم محمدم." میدونم که الان هوات بارونیه. میذارم آغوشم از خستگی های این مشغله ی جدیدی که آوای دلخراشش چشم های تو رو نگارین کرده خیس بشه...

[ 27 مرداد 1391برچسب:, ] [ 6:51 بعد از ظهر ] [ Mohsen ]

 چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :

" نــــــــــــــــذار برم "

یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن

...

ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و

بگــــــو :

"خدافــــظ و زهــــر مـــار

بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ

مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!

مــــــگه الکیــــــــه!!

 

[ جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, ] [ 10:48 قبل از ظهر ] [ Mohsen ]
و عشــق

همــآن میوه ی ممنــوعهـ ای است

کهـ  ســآل هــآست مــآ رآ

پــآیبــند زمیــن خـــآکی کرده اســـت...

[ جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, ] [ 10:28 قبل از ظهر ] [ Mohsen ]
گــوش کـــُن

ببیــــن بــآ تمــآمـ وجــود تـو رآ فرآ می خــوآنمـ

و تو نیستـــی

و مــن تنــهآ بــآر این عشــق رآ بر دوش می کشــمـ

و تو نیستـــی

و مـن تنــهآ تر از همیشــهـ

و دلتنــگ تـر از هــر روز

بــآز همـ تـو رآ می خـوآنمـ

و بــآز همـ تـو نیستـــی...

[ جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, ] [ 10:28 قبل از ظهر ] [ Mohsen ]
...

یـآدمـ آیــد تـو بهـ من گــُفتی:

از ایــن عشق حـذر کـُن

لحـــظهـ ای چند بـــر ایــن آب نظر کــُن

آب آیینـهـ عشق گـــُذرآن اســت

تــو کــهـ امروز نگـــــآهت بهـ نگـــآهی نگــرآن است

بــآش فــردآ،کهـ دلــت بـآ دگــرآن است!

تــــآ فـــرآموش کـــُنی چندی از ایـن شهــر سفــر کـــُن!

...

[ جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, ] [ 10:28 قبل از ظهر ] [ Mohsen ]
صفحه قبل 1 ... 30 31 32 33 34 ... 39 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

کم کم یاد خواهی گرفت .. تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست .. و زنجیر کردن یک روح را اینکه .. عشق تکیه کردن نیست .. و رفاقت .. اطمینان خاطر و یاد میگیری که .. بوسه ها قرارداد نیستند کم کم یاد میگیری .باید باغ خودت را پرورش دهی .. به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی .. پای هر خداحافظی یاد میگیری که .. خیلی می ارزی ..
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 510
بازدید دیروز : 489
بازدید هفته : 1278
بازدید ماه : 2557
بازدید کل : 121467
تعداد مطالب : 457
تعداد نظرات : 69
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آگهی انجمن بهترین وبلاگ

انجمن آگهی بهترین کد قالب وبلاگ

افزایش امتیاز وبلاگ

جایزه ویژه : تبدیل وبلاگ به سایت
وبلاگSponsered By :

قالب کد وبلاگ قالب وبلاگ



پيچک

سيستم افزايش آمار هوشمند تک باکس